در زمانهای دورِ دور دخترکی میزیست که صدای خنده هایش دنیای تکتک اهالی محله را شاد میکرد.
رفتگر محله صبح به صبح منتظر خدا قوت او بود، نانوای محل چشم براه تا اولین نان درامده از تنور را به دستانش بسپارد و او با شیطنت سهم پرندگان را روی لانه ی اویزان به درخت بیندازد.
بدود در کوچه و صدای زنگش کوچه را بیدار کند .
و بعد روزیکه برای همگان آغاز میشود.
گویی قلب محله با صدای قدماش میتپید.
سالها گذشت.
تا روزی که صدای گامها دونفره شد، خنده های بلند لبخند شد، نگاه های سراسر مهر ربوده شد.
جهان چرخید.
جای اسمان و زمین عوض شد
و اینبار زمین آینه دخترک شد نه آسمان.
محله را سکوت پر کرد.
و همه دریافتند دخترک به بیماری عشق مبتلا شده ست.
سراسر درد.
دردی بدون درمان.
سهل اما سخت.
شیرین اما تلخ.
که میرباید خواب را از چشم زندگی.
و روحت را ذره ذره به خوابی ابدی میکشاند.
تا بدانجا که در جهانی دیگر به خود ایی.
محله ,صدای ,ذره ,سراسر ,کوچه ,زمین ,که صدای ,محله را ,شد نه آسمان ,را سکوت ,آسمان محله
درباره این سایت